سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم کــ ــه دیــدم مترسکـــــ بـه کــلاغ میــ ــگویــد: هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن فقـــط تنهــام نــذار!!

تاريخ : دو شنبه 26 خرداد 1393 | 12:41 | نویسنده : آذر |
از "ذِهــــن" تا "دَهــَــن" فـقــطــ یـکــــ نـقـطـه فــاصـلـه اســت ... 
 
 
تــا ذِهــنــَـت را بــاز نـکـردی ، 
 
 
دَهــنــَـت را بــاز نــکـن ...!
 


تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 | 2:55 | نویسنده : آذر |

جواب سلام را با علیک بده

جواب تشکر را با تواضع

جواب کینه را با گذشت

جواب بی مهری را با محبت…



تاريخ : چهار شنبه 25 دی 1392 | 11:24 | نویسنده : آذر |



تاريخ : چهار شنبه 25 دی 1392 | 11:22 | نویسنده : آذر |

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .



تاريخ : چهار شنبه 25 دی 1392 | 11:6 | نویسنده : آذر |



تاريخ : چهار شنبه 25 دی 1392 | 10:54 | نویسنده : آذر |

شاد باش نه یک روز بلکه هزاران سال ،

بگذار آوازه شاد بودنت چنان در شهر بپیچد که

روسیاه شوند آنان که بر غمگین کردنت شرط بسته اند .



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 14:0 | نویسنده : آذر |



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 13:57 | نویسنده : آذر |

بیش از حد عاشق نباش

بیش از حد اعتماد نکن

و بیش از حد محبت نکن

چون همین بیش از حد

به تو بیش از حد آسیب میرسونه



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 13:18 | نویسنده : آذر |



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 13:14 | نویسنده : آذر |

زندگی کوتاه است ، لذت ببرید .


عشق کمیاب است ، از دستش ندهید .

خشم بد است ، رهایش کنید .

ترس قاتل ذهن است شکستش دهید .

خاطرات شیرینند ، قدرشان را بدانید



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 12:58 | نویسنده : آذر |



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 12:50 | نویسنده : آذر |

شاد بودن تنها انتقامی است که انسان میتواند از زندگی بگیرد ...



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 12:47 | نویسنده : آذر |



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 11:57 | نویسنده : آذر |

گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش

دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

 

خونه اون حالا تو یه گلدونه سفالی بود

جای یارش چقدر تو این غریبی خالی بود

 

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت

یه بهار اون دوتا رو کنار هم تو باغچه کاشت

 

با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن

قصشون شروع شد و همش به هم یخندیدن

 

شبنمای اشکسون از سر شوق و ساده بود

عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود

 

روزای غنچگیشون چه قد قشنگ و خوش گذشت

حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت

 

گلای قصه ما،اهالی شهر بهار

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

 

فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ

بمیرن ،با هم میمیرن از غم باد و تگرگ

 

یه روز اما یه غریبه ،اومد و آروم و ترد

یکی از عاشقای قصه ما رو چید و برد

 

اون یکی قصه ی این رفتن و باور نمی کرد

تا که بعئش چیده شد با دستای سرد یه مرد

 

هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود

چی میشد اگه تو دنیا قصه سفر نبود

 

قصه گلای ما حکایت عاشقیاس

مال یاسا ،پونه ها،اطلسیا،رازقیاس

 

که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن

بدون اینکه بدونن ،خیلی ها خیلی بدن

 

چقدر به فکر هم ،اما چقد در به درن

اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن

 

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره

این بلاها رو سر خیلی کسا در میاره

 

این یه قانون شده که ،چه تو زمستون چه بهار

نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار

 

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه

خوبارو کنار هم میاره بعدم میچینه

 

کاش دلایی که هنوزم می طپن واسه بهار

در امون بمونن از بازی تلخ روزگار



تاريخ : دو شنبه 23 دی 1392 | 11:52 | نویسنده : آذر |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.